|
هوالمصور «باشد اگر سياه هم هست چاپش كنيد براي روسياها» براي ميلاد فرهادي عزيزم و يونس آبسالان كه محبتهايش نگفتني است. آري، شما درست ميگوييد. هميشه آغاز دوست داشتن لحظة تكامل نيست اما من كه از تكامل سخن نگفتهام. من از زمان و ثانيههايي كه در اتوبانهاي مغزم ميگذرد، شعر گفتهام. چاپش كنيد. جوابي همراهيام نكرد. چاپش كنيد آقا من شاعرم، شاعر طروات، رستگاري و دوست داشتن، آخر چگونه، چگونه سياهي در اطراف چالهچولههاي شعر من خانه كرده من سراسر ذوق و رنگم، شما سياهش نكنيد. باشد اگر سياه هم هست، چاپش كنيد براي روسياها. اُردنگي، حكومت مطلقه يا جبارالرعايا را نميتوان با زر خريد چه رسد به استخرنامه و اكابر، تو كه قلمنگار چاپچي چاپخونهاي، برو فكر ممالك دموكراتيو باش كه خربزه آبه. آري شما درست ميگوييد. چون چيز سفيدي براي كابينتها و بورس سبزيفروشان نداشتم، از قرون زمان و تاريخ از طرح جلد و صفحهآرايي از حروفچيني و نظافتچي طرد شده و از درگاهشان رانده شدم. حال من لكة سياهي بودم به سفيدي شعرهاي نخوانده و ننوشته كه خود باري مقاله و شبنامهاي بودن مبتذل از براي عوامفريبان متظاهر آزادي شعار. ميرفتم و از سياهي فيد بودم. كسي مرا نميديد. گم شده بودم. ناگهان بچهگربهاي به گوشة بارانيام آويزان شد، بغلش كردم. زبانش را ميفهميدم. گشنه بود. ولي كسي زبان من را نميفهميد چون من هم گشنه بودم يا بهتر بگويم براي من و او و ديگران گشنگي زبان مشترك بود. هرچه بود همراهي و همصحبتي يافته بودم بهتر از انسان، در نر و ماده بودنش شك داشتم – كه بعد از مدتي انديشه دريافتم – زن و مرد ندارد. من به نابودي ميرفتم و بچهگربه همانند نوروزيها رنگ عوض ميكرد. او در جويها ميگشت و من در سطلهاي زباله، سگها به دنبالمان كردند. يكيشان چنان در چشمانم زل زده بود كه انگار داريم از اموال پدرياش استفاده ميكنيم. تقصيري نداشت او سگ بود و همراه من گربه. شبانهروز با اينكه به كسي يا چيزي يا نقطهاي يا جايي كاري نداشتيم و تبديل شده بوديم به زبالهگردهاي شهر و در منجلاب عابرين پياده فرو رفته بوديم سگها راستراست پاچة چپمان را ميدريدند و اين شد كه روزي همچنان كوهي از زردنامههاي باطله بهروز را پيدا كرديم و به ياد جدم ميرزا كتابتچيخان اسوةالممالك نوة حاج آقا روحالله مشروطه و همينطور نوادههايش تا خودم افتادم و روزگارم را در دُزنامههاي حاضر يافتم اسمم بود ولي عكسم محو شده بود با انگشت به بچهگربه نشان دادم او هم مرا تحويل نگرفت و به ناگهان فريادي سر داد. ميوميوميوميو و همانند آژير پليس ميوميو سر داد. ناگهان ريختند و ما را در همان روزنامه باطلههاي بادآورده دستگير كردند گفتند تو ژورناليستي، اينجا چه ميكني ژورناليست؟ اعتراف كن كه ژورناليستي، حتماً غربزدهاي. از قيافهات معلوم هست كه ژورناليستي – راپرتچي در آن اوضاع و احوال واژة مناسبتري بود – از جرممان كه مطلع شديم دربندهاي مختلف آمده بود. يك: به علت كوتاهي و پارگي پاچة چپ دويم: سياهي بيش از حد سيّم: حمل تولهگربه Four: نوة ميرزا كتابتچيخان اسوةالممالك بودن Five: بقيه جرمها به علت محرمانه بودن در دست بررسي است. ما به حبسيه رفتيم و در آنجا شروع كرديم به حبسيه نوشتن كه كمابيش بعدها با تعريف و تمجيد چاپ شد – گاهي اين طوري است ديگر، خوششان ميآيد – ******** حبسيه محرمانه: روزي كه منتظر غذا در بند نشسته بودم و حبس ميكشيدم از سيگاري، آشپزي كه رَد شد را شناختم. دُمبش از زير عبايش بيرون زده بود، خودش بود. همان گربهاي كه با خود بزرگ كرده بودم – دست بر ترك پيشاني كوبيدم – واي من همان گربهاي كه رنگ عوض ميكرد. اي واي من گربه در آستين خود پرورش دادم و حال معناي ميوميوميوي آژيروارش را فهميدم. با درك من از حضور وجود گربه در تمثيل آشپزباشي مرا تبعيد كردند به جزيرهاي دورافتاده. و احتمال صددرصد به يقين حالاحالاها بيرون نميآيم. ******** بند 13 جلد 13 حبسيه 13 وصيتنامه به سگها اعتماد كنيد كه گرچه پاچه ميگيرند، ليك بسيار باوفايند و در غذايت صابون نميريزند. نه بسان گربههاي مأمور و آشپزان حكومتي و يا گربهسانان گربهصفت و بهراستي كه حكومت مطلقه و جبارالرعايا را با زر و زور نميتوان خريد. براي بار دوم، به سگ همچنين اعتماد … ******** حرف آخر، جوخة اعدام بيتماشاگر. همة عمر غافل از خود بودم و گربهاي مأمورم من چه نادان به سياست به تباهي رفتم دلم براي تمام زبالهدانيهاي شهر كه با آغوش باز مرا پذيرفتند تنگ ميشود. 17/3/85 |
|